مدتی از جنگ تحمیلی عراق بر علیه ایران گذشته بود، نیمه های شب با صدای غرش مهیبی از خواب بیدار شدم، در جایم خشکم زده بود، نمی دانستم چکار کنم، بر خود می لرزیدم و زبانم بند آمده بود.
فقط و فقط اعضاء خانواده ام را می دیدم که هر کدام به کنجی از خانه پناه می برند، نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است. توان پرس و جو هم نداشتم با خود فکر کردم، نکند دچار کابوس شده ام یا توهمات واهی به سراغم آمده است.
تا اینکه احساس کردم به داخل کوچه آمده ام، البته این یک احساس نبود، بلکه واقعیت بود. اهالی کوچه جیغ و داد می زدند و سراسیمه و بی هدف هر کدام به طرفی فرار می کردند.
کمی به خودم آمدم از همسایه ها پرسیدم چه خبره؟ چرا مردم فرار می کنند؟ اما کسی حال و حوصله جواب دادن نداشت.
می دانستم جنگ تحمیلی عراق علیه کشورمان ایران شروع شده است. از رفتار مردم که هر کدام با لحنی مضطربانه صدام و صدامیان را لعنت می فرستادند، تا حدودی متوجه شدم که توسط هواپیماهای دشمن بعثی، بیرحمانه شهرمان ایلام بمباران شده است.
تا بحال بمباران ندیده بودم. در رادیو شنیده بودم رژیم صهیونیستی اسرائیل چگونه بیرحمانه شهرهای فلسطین را بمباران می کند و زنان و کودکان آنها را به خاک و خون می کشد. اما این اطلاعات من فقط براساس شنیده ها از رسانه ها و یا نقل قولهایی بود که توسط بزرگترها صورت می گرفت. با سن و سال کمی که داشتم، برایم مشکل بود بتوانم چگونگی جنایات صهیونیست ها بر علیه فلسطینیان را تجسم نمایم و بر زوایای آن آشنایی پیدا کنم.
این جوری فکر می کردم بالاخره یک هواپیما بمبی را پرتاب می کند و چند نفر زخمی می شوند. اما حالا داشت ضرب المثل «شنیدن کی بود مانند دیدن» به واقعیت مبدل می شد.
حالا دیگر می توانستم آثار ظلم و ستم ستمگران و کفار بر علیه مسلمین را عیناً مشاهده کنم.
دیگر می توانستم با تمام وجود ظلم و بی رحمی کفار را احساس نمایم.
بدون اینکه به چیزی بیندیشم با حالتی لرزان و اشکهایی که مرتباً صورتم را خیس می کرد، به دنبال اهالی کوچه مان راه افتادم.
برای چند لحظه قیامت در ذهنم تداعی شد، چرا که هیچکس با کسی حرف نمی زد، همه مات و مبهوت و فقط و فقط به سمت جایی که بمباران شده بود، می دویدند.
هرچه جلوتر می رفتم ازدحام جمعیت بیشتر می شد.
همه از خانه هایشان بیرون آمده بودند و به سمت جایی که بمباران شده بود، می دویدند تا آن موقع کسی بمباران ندیده بود،
به نزدیکیهای جایی که بمباران شده بود، رسیدم. اما در میان ازدحام جمعیت از نزدیک دیدن محل بمباران بسیار مشکل بود، زیرا جمعیت زیادی به سمت این محل می آمدند. هر جوری شد از لابلای جمعیت خودم را به محل بمباران (در چهارراه فردوسی- کوچه اداره راه و ترابری) رساندم.
دود و گرد و غبار همه جا را فرا گرفته بود.
همه جا سکوت بود.
هیچگونه روشنایی نبود، برق خیابانها قطع شده بود.
فقط در میان تاریکی شب صدای غرش لودر و بولدوزرهایی که آوارها را به هم می زدند تا مجروحین را نجات بدهند، شنیده می شد.
در زیر نور چراغ لودرها و بولدوزرها کسانی که مقداری آرامش خود را حفظ کرده بودند و بر خود کنترل داشتند، آجرها را کنار می زدند تا هر چه زودتر اهل خانه هایی که در زیر آوار بودند، نجات دهند. جمعیت مات و مبهوت بودند، البته طبیعی بود در موقع اتفاقات غیرمنتظره به علت ضربات روانی که به افراد وارد می شود تا مدتی خود را گم می کنند، من هم با همه ی بچگیم فقط و فقط به افرادی که با دست آوار را کنار می زدند نگاه می کردم.
ذهن کودکانه ام دنبال این بود تا ببینم آیا کسی زیر آوار هست یا نه، موقعی که بیرونشان می آوردند کودک هستند یا بزرگسال.
با چرخش یکی از بولدوزرها در میان آجر پاره هایی که روی هم انباشت شده بود، شیئی براق، توجهم را جلب کرد.
یک قدم جلوتر رفتم، خوب به محلی که شیء براق بود، نگاه کردم.
بولدوزر چرخیده بود، نور چراغش به شیء نمی خورد چیز خاصی مشاهده نکردم.
دوباره سرم را برگرداندم و همچنان منتظر ماندم تا ببینم بمباران خسارت جانی داشته است یا خیر؛ نور چراغ بولدوزر دوباره به همان محل قبلی خورد.
کنجکاویم شدت گرفت و با دقت به کنکاش پرداختم انگار که حس ششمم به کار افتاده بود، محل شیء براق را دوباره نگاهی انداختم.
اینبار بیشتر و بیشتر نگاهم را عمیق تر کردم، ناگهان متوجه شدم در کنار دیواری نشسته ام و چند زن به صورتم آب می پاشند.
صدای زن ها را می شنیدم، صدایشان بسیار آشنا بود، یکی از آنها می گفت: وحشت زده شده. درست حدس زده بودند، واقعاً برایم وحشتناک بود.
لحظه ای به خود آمدم که دست یکی از آنها را گرفتم و برای اینکه حرفهایم را باور کنند، به آنها گفتم: راست می گویید وحشت زده شده ام، از دستی که از لابلای آجرهای فرو ریخته از آوار بیرون آمده بود، وحشت کرده ام.
بازهم یکی از آنها گفت: تو بچه نیستی تو نباید بترسی. تا اینکه برای آنها قسم خوردم که آنچه دیده ام واقعیت دارد، برای اینکه ترسم از بین برود یکی از آنها دستم را گرفت و گفت: برویم ببینیم چه دیده ای.
تا اینکه آنها را بردم و دستی که انگشتری برلیان در انگشت داشت از لابلای آجر پاره ها بیرون بود و با حرکات انگشتان درخواست کمک می کرد به آنها نشان دادم. آنها به محض مشاهده دست چنان جیغ کشیدند که جمعی از افرادی که مشغول برداشتن آوار بودند دورمان جمع شدند.
حالا ترس من مقداری کم شده بود. هر چند به خودم می لرزیدم اما یکبار دیگر این صحنه را دیده بودم، چون با تمام حواسم بار اول به نور ضعیفی که از آن نگین برلیان انگشتر منعکس می شد و سپس دست و انگشتان بیرون آمده از لابلای آجرها که مرتباً حرکت می کردند، کاملاً نگاه کرده بودم.
امدادگران خودجوش، همان افرادی که هر کدام از محلات مختلف خودشان را به آنجا رسانده بودند، به محض مشاهده دست بیرون آمده از لابلای آوار با سرعت شروع به کنار زدن آجرها نمودند.
هرچه بیشتر مصالح اطراف دست را کنار می زدند حرکات دست بیشتر نمایان می شد؛ کاملاً واضح بود این حرکات طلب کمک می کرد.
لحظه شماری می کردم تا هر چه زودتر از زیر آوار بیرونش بیاورند.
دعا می کردم اتفاقی برایش نیفتاده باشد. تا اینکه جمعی که مشغول کنار زدن آوار بودند، فریاد زدند چند نفر از زنها بیایند بیرونش بیاورند.
متوجه شدم کسی که در زیر آوار گرفتار شده یک خانم است.
چند نفر از زنها سریعاً جلو رفتند، از جایی که چاله مانند بود، بیرونش آوردند. از اینکه سالم بود خیلی خوشحال شدم فقط جراحات جزئی برداشته بود. «در بحبوحه ایام دوران دفاع مقدس به مردم آموزش داده بودند هنگام بصدا درآمدن آژیر چگونه به جاهایی از خانه مانند زیر راه پله و زیرزمین یا زیر چارچوب درها پناه ببرند تا میزان خطرات ناشی از بمبارانهای احتمالی به حداقل برسد».
این خانم که سن و سالش به ۲۰ یا ۲۵ سال می خورد، به زیرزمین خانه پناه برده بود.
در این مدت کم که بیش از یکساعت نبود، انگار خیلی با او انیس شده بودم مرتب برایش دعا می کردم.
تا اینکه به داخل آمبولانس انتقال داده شد و آمبولانس با سرعت زیادی حرکت کرد.
من هم مانند سایر افراد به محل بمباران و چگونگی فعالیت امدادگران که با تمام توان تلاش می کردند، خیره شده بودم.
چند ساعتی از بمباران گذشته بود، یادم افتاد کسی از خانواده ام خبر ندارد من کجا رفته ام.
با خودم فکر کردم حتماً خیلی نگرانم شده اند.
در این فکر بودم که یکی از افرادی که مشغول کنار زدن آوار بود، به طرفم آمد و با صدایی خسته گفت: اینجا چکار می کنی، با کی آمدی؟ و سپس به دیواری اشاره کرد و گفت: برو آنجا، تا من بیایم.
در حدود نیم ساعت کنار دیوار ایستادم تا حاج… که از فامیلهای نزدیکمان است، مرا به خانه رساند.
اما در این مدت با اینکه چندین سال از آن واقعه می گذرد، آن دست با انگشتر برلیانش ذهنم را به خود مشغول کرده است.
همیشه در فکرم کاش می دانستم آن خانم کجاست و زندگیش را چگونه می گذراند.
*آرزو جمالوندی
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0