دقیقا یکسال پیش اسفندماه سال ۹۹ بود که آن اتفاق تلخ در ایلام همه را در شوک فرو برد دو شهید مدافع وطن شهید سیدروح اله باسره و شهید محمد مهدی دریکوندی در ایستگاه بازرسی پل گاومیشان با شلیک اسلحه به شهادت رسیدند. ساعت هشت شب بود و هوا تازه تاریک شده بود. روحا… و محمدمهدی، هردو در ایستگاه بازرسی پل گاومیشان درهشهر، جایی بین ایلام و لرستان، مشغول پاس دادن بودند. همانطور که با هوش و حواس جمع و چشمانی باز همهجا را میپاییدند، خودرویی آرام آرام به ایستگاه بازرسی آنها نزدیک شد. روحا… به راننده خودرو دستور توقف داد و به او نزدیک شد. به چهرهاش نگاه کرد. حس ناشناختهای به او میگفت راننده مشکوک است و باید بازرسی شود. به راننده گفت از خودرو پیاده شود. راننده در خودرو را به آرامی باز کرد، اما به محض پیاده شدن، ناگهان صدای شلیک پیاپی گلوله، روحا… و محمدمهدی را نقش بر زمینکرد. جوی باریکی از خون گرم دو جوان، خاکهای ایستگاه بازرسی را قرمزرنگ کرد. قاتل پس از ارتکاب قتل به سمت کوهها فرار کرد و دو مجروح نیروی انتظامی هم در حالیکه در خون خود غلت میزدند، به بیمارستان منتقل شدند. مقابل بیمارستان غلغلهای بهپا بود. ماموران نیروی انتظامی و مردم، همه جلوی بیمارستان جمع شده بودند. اولین خبر به بیرون درز کرد محمدمهدی شهید شد، اما وضعیت سید روحا… هنوز بحرانی بود و برای درمان تخصصیتر به ایلام اعزام شد. در بیمارستان متخصصان مغز و اعصاب معاینهاش کردند، تشخیص همهشان یکی بود؛ مرگ مغزی و درست یک روز بعد از حادثه، یعنی دهم اسفندماه، روح سید روحا… هم به آسمانها پرکشید و به همرزم شهیدش ملحق شد. قاتل پس از ارتکاب قتل به سمت کوههای شهرستان درهشهر فرار کرد و مخفی شد. خیلی طول نکشید که خبر شهادت دو مامور نیروی انتظامی در شهر پخش شد و دستگیری شرور مسلح و فراری به صورت ویژه در دستور کار پلیس قرار گرفت. با همکاری پلیس امنیت و انتظامی درهشهر، قاتل از مخفیگاهش بیرون کشیده و تحویل مراجع قضایی شد تا پاسخگوی شهادت دو شهید مدافع وطن باشد.
مریم باقری، از همسر شهیدش سید روحا… برایمان میگوید
خانم باقری از شب حادثه برایمان بگویید. چه اتفاقی افتاد؟
صبح روز حادثه قرار بود بازرس بیاید و از ایست بازرسی دیدنکند. ساعت ۱۰ صبح به سید زنگ زدم که گفت نمیتواند به منزل بیاید، چون قرار است برای بازدید بیایند که آن موقع نیامدند. ساعت ۳ ظهر دوباره زنگ زدم. ساعت ۴ بعدازظهر به منزل آمد و پس از استراحت شام خورد. بعد کمی با بچهها بازی کرد و کارنامههایشان را دید. از اینکه نمرات عالی کسب کرده بودند، بسیار خوشحال بود و مثل همیشه بچهها را تشویق به درس خواندن کرد. به دخترها گفت من به شما افتخار میکنم و آرزو دارم همیشه موفق و سربلند باشید. تقریبا ساعت از ۷ شب گذشته بود که شهید دریکوندی به سید زنگ زد که با هم به محل پستشان در ایست بازرسی بروند. لحظهای که همسرم میخواست برود، دخترم کانیا را صدا زد و به او گفت دخترم فردا حتما میآیم. منتظرم بمان تا بهخاطر نمرههای خوبت برایت هدیه بگیم.
چند دقیقه بعد از رفتنش به او زنگ زدم، اما جواب نداد. از دخترم پرسیدم به نظرت چرا بابا جواب نمیدهد؟ امکان ندارد زنگ بزنم و جواب ندهد. شهید میدانست با بیجواب ماندن تلفن، من استرس میگیرم. دخترم به من دلداری داد و گفت حتما خسته است، کار دارد یا خوابیده است که جواب نمیدهد. من هم دیگر زنگ نزدم. هیچکس به من نگفت، حتی نیروها هم به من خبر ندادند، چون میدانستند استرس زیادی دارم و میترسیدند اتفاقی برای من بیفتد. در همین حین خواهرم از آبدانان به من زنگ زد وگفت: از آقاسید خبر داری؟ گفتم :بله به خانه آمد، با بچهها شام خورد و بعد از بازی با بچهها دوباره به محل کارش برگشت. خواهرم گفت: شنیدهام آقاسید تیر خورده و زخمی شده است. باور نکردم و گفتم: همین الان با بچهها بود و به آنها قول کادو داد. بعد از حرفهای خواهرم، بهسرعت به بیمارستان رفتیم. مردم و نیروی انتظامی همه آنجا بودند. تا پرونده تشکیل دادیم، به ما خبر دادند که شهید دریکوند به شهادت رسیده که بسیار ناراحت شدم. نیروها را قسم دادم و گفتم :شما را به فاطمه زهرا(س)، بگویید حال سید چطور است؟ آنها هم بعد از کمی دلداری دادن گفتند فقط زخمی شده است. من هم خدا را شکر کردم و از دکتر، وضعیت همسرم را پرسیدم که متوجه ناراحتیاش شدم. وقتی قسمش دادم، گفت همسرم مرگ مغزی شده و هیچ امیدی به او نیست. با این حال، همسرم به ایلام اعزام شد و در ایلام نیز متخصص مغز و اعصاب بعد از معاینه به ما گفت: فقط نبض دارد. این شرایط زیاد دوام نیاورد و روز بعد ساعت ۱۱ ظهر همسرم به شهادت رسید. شهید باسره، ۲۱ سال خدمت کرد و فقط ۹ سال مانده بود خدمتش تمام و بازنشسته شود که به شهادت رسید.
روحشان قرین رحمت الهی، راستی با سید چطور آشنا شدید؟
من و آقاسید سال ۱۳۸۳ با هم آشنا شدیم. آن زمان یکی از برادرانم سرباز و با سید همکار بود. آنها دوستان خوب و بسیار صمیمی برای هم بودند. سربازی برادرم که تمام شد، چون به سید علاقه زیادی داشت، به محل خدمت سید یعنی آبدانان انتقالی گرفت و این صمیمیت باعث شد سید به منزل ما هم رفت و آمد داشته باشد. از طرف دیگر چون از اخلاق و رفتار من و خانوادهام بسیار راضی بود، از من خواستگاری کرد. اما چون آن زمان حدود ۱۸ سالم بود، خانواده در ابتدا با ازدواج ما مخالفت کردند.
شهید چطور دل خانواده را بهدست آورد که منجر به ازدواجتان شد؟
پافشاری زیاد سید باعث شد تا خانوادهام بالاخره با ازدواج ما موافقت کنند و ما پس از مدتی نامزد کردیم. سال ۸۴ سید برای انجام ماموریتی به روستای سراب باغ آبدانان رفته بود که در آنجا هنگام دستگیری یک سارق زخمی شد. روز حادثه، سارق اسلحه خود را زیر لباسش مخفی کرده بود، اما به محض مشاهده ماموران به سمت آنان شلیک کرد، در این درگیری سید تیر خورد و بیهوش شد. همسرم را اول به بیمارستان آبدانان و سپس به بیمارستان دزفول اعزام کردند. به دلیل شدت جراحات، سید ۱۱ ماه روی تخت بیمارستان بود و ما پس از بهبودی همسرم، عروسی کردیم.
… و دو دختر گل هم حاصل این ازدواج بود.
بله؛ فاطیما و کانیا و زندگی ما با وجود آنها شیرین شد. در این مدت همسرم تحصیلات خود را ادامه داد و فوقلیسانس قضاوت قبول شد.
اخلاق شهید در منزل و محل کار چگونه بود؟
همسرم در منزل بسیار آرام و مهربان بود و بسیار به دخترانمان علاقه داشت بچهها هم پدرشان را عاشقانه دوست داشتند، دختر کوچکترم خیلی به پدرش وابسته بود. آقاسید وقتی از چیزی عصبانی میشد، عصبانیتش فقط چند لحظه بود و سریع پشیمان میشد. در کل بسیار صبور و آرام بود و در محل کار نیز معتقد بود همیشه باید مطابق قانون رفتار شود. در کار هم بسیار جدی و اهل عمل بود. شهید باسره اهل نماز و روزه بود و اعتقاد قلبی فراوانی به اهل بیت داشت.
سید به شهادت هم فکر میکرد؟
بله آقاسید همیشه به من میگفت خیلی دوست دارم در راه امام حسین (ع) شهید شوم.
چند سال پیش پیش در یکی از روستاهای درهشهر، دو طایفه با هم درگیر شدند و به یکدیگر تیراندازی کردند که یکی از تیرها پس از برخورد به دیوار کمانه کرده و به یکی از افراد نیروی انتظامی، شهید حمید زینیوند اصابت کرد و این مامور به دلیل خونریزی داخلی به شهادت رسید آن زمان آقاسید به منگفت: خوشا به سعادت این شهید؛ کاش من هم سعادت داشتم مانند ایشان، به درجه رفیع شهادت برسم.
گزارش: پروین سجادی
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0