ایستادن تمام قد کمترین خبردار عالم امکان در حریم امام رئوف ثامن الحجج است آنجا که کرامت زاویه خاص با نگرشی برگرفته از تفسیر ذات مقدس الهی با تمام مکاتب و علوم بشری، حقوقی، فلسفی و علوم ماورایی همگی خاک پای توتیای سلاله اطهر ام ابیهاست، آنجا که کرامت برگرفته از مصدرکرم به معنای سروری، بزرگی، ارجمندی و بخشندگی است و این کرامت منشاء همه اوصاف ستودنی اطلاق می‌شود. در واقع کرامت نزاهت روح و پاکی گوهر جان است از هر پشتی و پلیدی، لذا کرامت آثار سفرهای زوار محبتی است، متمایز برای عبرت، این است ایست خبردار….

حلقه سنگین خداحافظی چنان سایه بر قد رعنایش انداخت که از دیدن اشک عزیزانش چون گلی سر درگریبان فرو برد، به دانه تسبیح می کشید اشکهایش را مبادا پدر و مادر و خواهران قد و نیم قدش و برادر ناتوانش ببیند، گویی اسیر پوتین شده بود، جوان ما سرباز دشتهای سوزان و تفتیده خوزستان بود که لباس خاکی مقدس نیروی زمینی ارتش را به تن داشت لحظه جدایی و اعزام تنها نان آور خانواده به خراسان و مشهدالرضا فرا رسیده بود؛ اماگویی ارابه مرگ ناقوس جدایی می نواخت، رقص فواره اشک در گونه‌های مادر فرتوت و ناتوان از یکسو موهای پریشان و افشان مادر و خواهران در دست باد از سوی دیگر و مکمل آنان صورت سوخته و دستان زمخت و پینه بسته پدر پیر و درهم شکسته با اشکهایی که در موجهای صورتش بسان کشتی طوفان زده به این سو وآن سو می غلتیدند سخت و طاقت فرسابود. کلاه عزت و ارادت را به سر نهاد و به رسم ادب و تواضع آنچنان برای عزیزانش احترام به جای آورد که گویی بی بازگشت است این فراق یار، ستون خانواده سست گردید چرا که دیگر سفره خود را خالی خواهند دید کوله بر دوش راهی شد چند قدم آنطرفتر صدای شرشر آب پشت سرش می شکست سکوت سهمگین جدایی را، چشمان اشکبار ته تغاری دخترکی نحیف با چشمانی روشن در حالیکه عروسکی حصیری و زوار دررفته در دست داشت با صدای شیرینش بلند گفت داداش برو به سلامت به امام رضا میگم که زود بفرستتد بیای خونه آخه من شبا گشنم میشه، باید داداشی بهم غذا بدی، که نه قلب احساسش را به عقب میراند می دید که خانواده‌اش مانند دسته گلی در خزان باد به هم می ریزند چرخهای اتومبیل هر ثانیه سالها برایش تداعی می شد زمان به تندی سپری شد استان تعیین، شهر معلوم، پادگان واضح، یگان برقرار و سرباز در مرزی ترین قسمت تایباد تحت لوای مقدس ارتش جمهوری اسلامی ایران در برجک تنهایی به دور از خانواده مستمندش از لحاظ مادی و بی کسی به لحاظ وظیفه گذران روز نمود، خوابی عجیب که حکایت نوری بر فراز کوه بود بسان پاسخ بخشی پلکهای تازه گرم شده اش را تازیانه بیداری می نواخت، لرز عجیبی وجودش را فرا گرفت با حال زارش فرمانده به بالینش آمد و دید و شنید ماجرای ماوقع را، فرمانده نور را شمس الشموس می دانست بی درنگ مرقومه مهر شده خروج از یگان جهت عرض ارادت به آستان مقدس ضامن آهو در حالی به دستش داد که مرواریدهای غلتان از چشمان آن سریگان خود فضای معنوی ایجاد نمود، سرباز دلخسته، داشته خود را، نظر کرامت آقا امام رضا علیه السلام کرد و هر از گاهی از لای پنجره اتوبوس نگاهی به سمت گلدسته‌های شهر می‌انداخت شاید چشمانش برای اولین بار به بارگاه و گنبد طلای آقا بیفته که هر حاجتی داشته باشی با اولین بار دیدنش حاجت روا می شوی، گنجشک چشمانش هر لحظه با تغییر مسیر اتوبوس به سمت و سویی می پرید از این پنجره به آن پنجره که ناگهان فریاد بر جمال محمد و آل محمد صلوات بفرستید، سربازآنچنان مات و مبهوت ماند که گویی آخرالزمان رسیده، دل بیقرار، دست و پای بی اختیار و چشمان سراسر آبشار عرض ارادتش روان شد به سوی گنبد طلا تا اینکه با صورت نحیف و لاغر و در دستانش پوتینهای کهنه خاک گرفته به سوی کفشداران رفت که شخصی متین با هیکلی ستبر و بلند قد با محاسنی بسیار مرتب و سفید باچهره گشاده صدایش زد فرزند چرا گریه می کنی به اشکهایت، هق هق هایت و تکان شانه هایت بگو بس است اینجا مهمان آقام هستی تو سرباز عزیز وطنی امام رضا علیه السلام سربازش رو تنها نمیزاره آرام بگیر و بگو این همه اشک از سر چیست، سرباز گفت آقا به امام رضا بگو خانواده‌ام فقیرند نان آورشون من بودم الان کسی نیست راهمم دور بگو هواشونو داشته باش کفشدار در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود و معصومیت خاصی در چشمان و صدای سرباز دید گفت برو زیارت، امام رضا دست خالی کسیو نمی فرسته اون فرزند حیدر کرار که در حال رکوع انگشترشو به گدا داد حتماًکمکت می کنه لحظه دیدار، دستان حلقه بر پنجره فولاد، اشک‌های سوزان گل از گل سرباز شکفت درد دلش طولانی شد، چشم انتظار و منتظر تکیه به دیوار نشست، چشم به تمنای دیدن یار و دلم در وصالش در میان هیاهوی بازی کودکانه روی فرشهای منظم سرای صحن یادم نمی آید هیچ انتظاری دلنشین تر ازین را تجربه کرده باشم صدای ریف ریف بال کبوتران، خش خش نایلونهای کفش زائران هنگام گذر از چهارچوب بوی اسفند و جلز و ولز اسپند خادمان سرریز از لبخند و شلاقی از جنس لطافت که گهگداری نوازشگر سر زوار بود، دیگر دل سپرده آقا شدم چشم تمنا و گوش دل به سمت نوای نقاره راهی شد آنجا که عاشق تمام قد ایست خبردار را به جامی آورد، همین که به خود آمدم مسابقه عقربه های ساعت زمان بازگشت را متذکر شدند با چشمانی ماتم گرفته تا به خود آمدم به کفشداری رسیدم جای که آن مرد مهربان بازم پذیرایم بود نگاهی نافذ و دیدی عالی به اتیکتم انداخت و با دعایی خاص بدرقم کرد راه آمده را آنچنان طولانی بازگشت نمودم که با آخرین ستاره صبح راهی شدم با اولین ستاره شب روز بعد به مقر رسیدم هنوز در هیاهوی گلدسته ها بودم وقتی به خود آمدم در برجکی تنها به یاد امام همام بنا به دستور فرمانده حافظ مرز شدم ساعت نشان می داد وقت پرچم است و دلم پرچم است همه آمدند از بالاترین درجه تا کمترین آن در صبحگاه، نوای زیبای دلنشین سرود و به اهتزاز درآمدن پرچم سه رنگ، امروز حال و هوایی بس عجیب داشت آنی به خود آمدم که به دستو رفرمانده در برابرش احترام گذاشته با دو پاکت لاک و مهر گرفته فرصت پرسیدن ندادند همین بس که سریعا ًو سایلت را جمع کن پس از ۸ روز مرخصی هدیه از طرف امام هشتم، سپس خود را به فرماندهی نیروی زمینی لشکر ۹۲ استان خوزستان معرفی کن آنجا دستور مقتضی صادر گردیده، هاج و واج مات و مبهوت در چشم به هم زدنی راهی خوزستان شدم بین راه پاکت دوم که مختص به خودم بود را گشودم کلی پول به همراه ضمانتنامه آقا امام رضا داخلش بود بدین سان، به نام خداوند تو در حریم امن الهی تحت لوای ثامن الحجج علی بن موسی الرضا المرتضی هستی ضمانت تو و خانواده ات از سر ارادت اولیا الله به زوارش است و… زیباتر ازآن دخترعروسک حصیری به دست بود که به اتفاق خانواده دم در همگی منتظر آمدن بودند بوی عطر امام رضا همه خانواده را دور هم جمع کرد و مانده بودم در گفتن این حکایت و چند صباحی از حضور در لشکر 92 خوزستان نگذشته بود که دستور آماده باش صد درصد صادر، همگی جهت رزمایش و بازدید فرمانده کل نیروی زمینی ارتش محیا شدیم که دستوراتی که پس از دیگری اجرا، پرچمها به اهتزاز، میدان رزمایش و محل سان در حال تکمیل شدن، گونه های لباس و تجهیزات همگی در جای خود استقرار یافتن، یگانهای تکاوران در حال تمرین رژه و هر از گاهی صدای مهیب افسر میدان طبل بزرگ زیر پای چپ و از نو گفتنهای متعدد و چینش آنها حکایت از برنامه ای عظیم بود، بعد ازکلی تمرین لحظه موعود فرا رسید با صدای ایست خبردار و فرمان پیش فنگ تمامی سرها به جانب راست چرخید افسران عالی رتبه پشت سر مقام ارشد نیروی زمینی به شیوه خاصی در حال نزدیک شدن بودند رقص بندهای حمایل و زرق و برق واکسیلها و چکاچک شمیرهایی که به نوبت از غلاف ادب و احترام و رموز نظامی بیرون می آمدند و پرچمهایی با عناوین مختلف و فراز و فرودهای قدمهای منظم راست قامتان ارتش هیبت و صلابت خاصی داشت که اوج بزرگی آن به یگان موزیک وصل بود به لحاظ قامت در صفای دل بودم وقتی امیر فرمانده نیرو زمینی کل ارتش و هیئت سان به کمترین فاصله من رسید چشمان نافذش لحظه ای غافلگیرم کرد نگاهی به اتیکتم انداخت به لبخند شیرینی قلبم را مهمان چشمانش کرد، اشک چشمانم را محاصره کرد مو به تنم سیخ شد فرمانده نیروی زمینی امیر سرتیپ پوردستان همان کفشدار آقا امام رضا بودن که رتبه و مقام خودش را از علی ابن موسی الرضا می دانست و خادمش بود و خاص ترین جمله برای غریب طوس، ایست خبردار است.

((برگرفته از خاطرات سرباز همرزم))

• عبدالرضا لالی

برچسب ها :ناموجود