هر بار که دفتر خاطرات پدرشهیدم را مرور میکنم، به فضایل اخلاقی بیشتری در وجودش پی میبرم؛ جوانمردی که در پایبندی به اصول اخلاقی و اعتقادی، سرآمد همۀ دوستان و بستگان و سبک زندگیاش سراسر پند و اندرز بود؛ برای من اماجذابتر از میان همۀ ویژگیهای رفتاری مثبت پدر، روش تربیتی متفاوت او بود. کمتر رخ میداد که خانوادهاش را به صورت مستقیم، به فضیلتی امر یا از رذیلتی نهی کند؛ شاید به این دلیل که بهرهگیریاش از شیوۀ تربیتی بر مبنای الگوسازی رفتاری، او را تا حد زیادی از توصیه و نصیحت به دیگران بینیاز میکرد. اگرچه کلام بانفوذ همواره ابزاری ارزشمند در نظام تعلیم و تربیت به شمار میآید؛ آنچنان که کلام گهربار بزرگان دین، نصایح لقمان حکیم، وصیتنامههای ماندگار و به طور کلی فریضۀ امر به معروف و نهی از منکر مؤید ارزش توصیههای کلامی است، اما به نظر میرسد پند و اندرز به ویژه در مقولۀ تربیت خانوادگی، آن گاه تأثیرگذار است که در کنار منش و رفتار نمود پیدا کند. حتی شاید بتوان گفت به لحاظ الگوپذیری فرزندان از پدر و مادر، نقش و تأثیر رفتار، به مراتب از کلام و موعظه بیشتر است. از سوی دیگر بروز تغییرات اجتماعی و بهویژه تغییر در سبک زندگی انسانها، ضرورت بهرهگیری از اصول و روشهای تربیتی متفاوت را دوچندان میسازد. حرفهای من،گر چه ممکن است بر مبنای یک پژوهش علمی نباشد، اما هر چه هست، حاصل تجربۀ شیرینی است که امروز میخواهم آن را در قالب یک خاطره به شما تقدیم کنم؛ خاطرهای که یادآوری جزئیات آن به کمک دستنوشتههایی است که پدرم به روزهای خاص زندگی خود را کمک آن ثبت و همچون برگ زرینی برای ما به یادگار گذاشت و من برخلاف نظر خود و به احترام خواستۀ پدری که خلوص نیتش را با تمام وجود در زندگیام حس کردم، نامی از او نخواهم برد. آری؛ پدرم، این قهرمان قصۀشیرین من، جوانمردی است که بدون اتکاء به نصیحتهای جوانگریز و کلیشهای خاص این زمانه، راه و رسم زندگی سعادتمندانه را به من آموخت. راز این قصه چیزی نیست جز اعتقاد و اعتمادی که این بزرگمرد عرصۀ ایثار، به روش «عملگرایی» در تربیت داشت؛ برخلاف خانوادههای زیادی که از فقدان تأثیر کلام خود بر فرزندانشان گلایه میکنند؛ بیآنکه بدانند بیش از هر چیز «فاصلۀ حرف با عمل» است که از میزان تأثیر کلامشان میکاهد. زمستان سال ۱۳۷۴، تازه وارد هفتسالگی شده بودم که به اتفاق پدرم سفری دو نفره به یکی از استانهای سردسیر کشور داشتیم؛ برنامهریزی پدر طوری بود که طبیعتاً باید قبل از طلوع آفتاب به مقصد میرسیدیم. اما خراب شدن ماشینمان، برنامۀ زمانبندیاش را بر هم زد. ماشین پیش از اذان صبح خراب شد و ما پیش از طلوع آفتاب به کمک رانندۀ یکی از خودروهای عبوری که ظاهراً از مکانیکی سررشته داشت، دوباره به راه افتادیم. خاموش بودن یکی دو ساعتۀ بخاری ماشین باعث شد از شدت سرما به زیر پتویی پناه ببرم که برای احتیاط همراه خود برده بودیم، اما پدرم پشت فرمان از نعمت پتو بیبهره بود و باید تا گرم شدن دوبارۀ بخاری منتظر میماند. سفیدی برفِ به جا مانده بر روی دامنۀ کوه، به پیدا کردن مسیر جاده در تاریکی هوا کمک میکرد. پدر بیآنکه حرفی بزند، مرتب به ساعت مچیاش در زیر نور چراغهای برق جاده نگاه میکرد؛ استرس و نگرانی به تدریج در چهرۀ خستهاش نمایان شد. از بخت بد، فاصله تا شهر بعدی و مسجد زیاد بود. هوای ماشین کمکم داشت گرم میشد که پدر پس از نگاه کردن مجدد به ساعتش، یک بار دیگر ماشین را در شانۀ خاکی جاده متوقف کرد؛ از یک طرف نگران شدم که مبادا ماشین دوباره خراب شده باشد، اما از طرف دیگر خوشحال بودم که هنوز موتور ماشین خاموش نشده و از سرما خبری نیست؛ پدر پیاده شد و درِ صندوق را باز کرد. سرم را برگرداندم، اما درِ صندوق مانع دیدنم میشد. قبل از آن که کلافه شوم، پدرم گالن چهار لیتری آبی را که از داخل صندوق برداشته بود، در زاویۀ دید من زیر نور چراغ برقِ کنار جاده گرفت و با دقت به آن نگاه کرد و سپس آن را تکان داد. بخشی از آب گالن از جمله قسمتِ در آن یخ زده بود؛ به هر زحمتی که بود درِ گالن را باز کرد؛ با کلیدی شروع کرد به خراشیدن یخ ضخیم گالن تا به آبِ وسط آن برسد، اما موفق نشد؛ درِ عقب ماشین را باز کرد، کنارم نشست و فوراً در را بست تا سوز سرما اذیتم نکند. خواستم بپرسم که دنبال چه میگردد، اما پشیمان شدم؛ فلاسک آب جوش را از داخل زنبیل قرمز رنگی که مادرم برایمان آماده کرده بود برداشت؛ فلاسک را به بالا و پایین و سپس سرش را به چپ و راست تکان داد؛ در عالم بچگی این حرکت پدر برایم جالب بود و به ذهنم رسید که آن را تکرار کنم؛ اما وقتی فلاسک خالی را که به داخل زنبیل برگرداند، چیز دیگری به ذهنم رسید که آن را فراموش کردم؛ این که چطور در این سرما تشنگی آن قدر امان او را بریده که این چنین دنبال آب و چای میگردد! هر چه میگذشت، به طلوع آفتاب بیشتر نزدیک میشدیم، ابرهای تیره، روشن شدن هوا را به تأخیر انداخته بود، پدر یک چاقوی میوهخوری از بین وسایل زنبیل پیدا کرد و رفت جلو، پشت فرمان نشست؛ نوک چاقو را وسط گالن گذاشت تا آن را سوراخ کند، اما پشیمان شد؛ چند ثانیه گالن را بر روی دریچۀ بخاری نگه داشت، اما چون میدانست آب شدن یخ با حرارت بخاری زمان زیادی میبرد، دست از آن کشید و به فکر فرو رفت؛ یاد شمع و کبریتی افتاد که برای احتیاط، همیشه داخل داشبورد ماشین همراهش بود؛ صندلی سرنشین را عقب برد تا فضای بیشتری در اختیار داشته باشد؛ از زیر پتو بیرون آمدم و به طرف جلو خم شدم تا ببینم چه میکند؛ برگشت و به من لبخندی زد. مشمایی را از زیر داشبورد برداشت و کف ماشین گذاشت؛ سپس شمع را کف ماشین جلوی صندلی روشن کرد و نزدیک دهانۀ یخزدۀ گالن گرفت. یخ کمکم آب میشد و من صدای چکههای آب را بر روی مشما میشنیدم. وقتی از ضخامت یخ کم شد، با چاقو شروع به ضربه زدن و خراشیدن آن کرد تا این که بالأخره موفق شد به آب وسط گالن برسد؛ در حالی که دوباره لبخند میزد، چاقو را به من داد تا آن را داخل زنبیل بگذارم؛ بعد با لمس کردن وسایل داشبورد، مُهر نمازی را پیدا کرد و در حین پیاده شدن، آن را داخل جیبش گذاشت، آنجا بود که به راز این همه نگرانی و عجلۀ پدر پی بردم و فهمیدم که آب را برای نوشیدن نمیخواست. در آن سوز استخوانسوز سرما، کاپشنش را به زحمت از تنش درآورد و روی دوشش انداخت؛ آستینهایش را بالا زد؛ روی زمینِ کنار جاده نشست و با همان اندک آب یخ زدۀ گالن، وضو گرفت. کاپشنش را پوشید و با دقت به اطراف نگاه کرد. هوا تقریباً روشن شده بود و بهتر میتوانستم چهرۀ او را ببینم. به صورتش که نگاه کردم، هم تعجب کردم و هم خندهام گرفت. اولین بار بود که مردی را با آن وضعیت ظاهری میدیدم؛ تمام ریش و سبیل، ابروها و حتی مژههایش بلافاصله یخ زده بود؛ با همان حالت لبخند زد و برایم دست تکان داد؛ درِ جلو را یک آن باز کرده و گالن نیمه خالی را که این بار فقط یخ در آن باقی مانده بود، جلوی صندلی سرنشین گذاشت و با عجله در را بست. سپس به طرف صندوق عقب رفت؛ درِ نیمه باز صندوق را باز کرده و زیرانداز کوچکی را از داخل آن برداشت. از روی کنجکاوی وسایل داخل زنبیل را جستجو کردم تا ببینم مادرم غیر از خوراکیهایی که دیشب خوردیم، چه چیزهای دیگری برایمان گذاشته است؛ قبلهنما را خوب میشناختم، قبلاً آن را در میان وسایل خانه دیده بودم…؛ موتور ِروشن ماشین، باعث نشد که پدر صدای کوبیدن انگشتان کوچکم را بر روی شیشۀ ماشین نشنود. وقتی سرش را به طرفم برگرداند، شیشه را کمی پایین دادم و قبلهنما را به طرفش گرفتم؛ هنوز تصویر لبخند پدر با صدای زوزۀ باد را در خاطر دارم. قبلهنما را گرفت؛ در حالی که اذان و اقامه میخواند، با دستش اشاره کرد که شیشه را بالا بدهم. زیرانداز را روی زمین پهن کرد؛ قبل از این که پایش را روی زیرانداز بگذارد، جورابهایش را از جیبهای کاپشنش درآورد و پوشید. با همان قبلهنمایی که به او دادم، جهت قبله را تشخیص داد. نمازش را خواند؛ زیراندازرا جمع کرد و داخل صندوق گذاشت. به محض نشستن داخل ماشین، سرمای تنَش را با تمام وجود حس کردم. دستهایش را روی بخاری گرفت. منتظر بودم به شوخی بگوید «چطوری حسین آقا؟خوب واسه خودت نشستی کنار بخاریِ ماشین، صفا میکنی»، اما نگفت. این بار با دیدن صورت یخزدۀ پدر از نزدیک، دلم برایش سوخت. گوشۀ پتو را به سمت صورتش گرفتم و گفتم: «باباجون قبول باشه»؛ با همان لبخند دوستداشتنیاش گفت: «قبول حق باشه» بعد گوشۀ پتو را گرفت و در حالی که آن را روی صورتش میگذاشت گفت: «قربون پسر مهربون و باشعورم برم، دست گلت درد نکنه باباجون». حرفهای محبتآمیز از پدر زیاد شنیده بودم، اما از این حرف او خیلی خوشحال شده بودم. دوباره به راه افتادیم و این بار دیگر اثری از نگرانی و عجله در چهرۀ پدر دیده نمیشد. این بود قصۀ من و پدرم در اوج سرمای زمستان، در حالی که بعد از این همه سال، یادآوری لحظه لحظۀ آن به وجودم گرمایی غیر قابل وصف میبخشد. پدرم انسان شریف و پاکدامنی بود که تمام زندگی پربرکتش نه فقط برای خانواده، بلکه برای همۀ کسانی که با او در ارتباط بودند، سراسر درس و موعظه بود. وقتی از دوران کودکی، نیایشهای خالصانۀ او را میدیدیم و میشنیدیم، با همۀ وجودمان باور میکردیم که بیریا بندگی کردن، زیباترین بخش زندگی است. پدرم هرگز خودش را به آب و آتش نزد که فلسفۀ نماز را برای ما بیان کند یا از سخاوتمندی و دستگیری نیازمندان برایمان بگوید؛ او با رفتار و سبک زندگیاش، همۀ آن چه را که دوست میداشت، از جمله راه و رسم رسیدن به احساس رضایتمندی را به ما آموخت. به ما آموخت که نیایش خالصانه، خاضعانه و خاشعانه، کلید همۀ خوبیهای دنیاست……. و اکنون نگاهی ژرف به دفترچۀ خاطرات پدر شهیدم میاندازم و اشک شوق را بر گونههایم حس میکنم. در روزگاری که مسافران اغلب به دنبال نصب و بروزرسانی نرمافزارهای مسیریاب برای رسیدن به مقصد خویشند، دفترچۀ خاطرات پدر، برای من و خانوادهام حکم «مسیریاب خوشبختی» را دارد که برنامهنویس آن پیش از سفر ابدیاش، در زندگیمان نصب کرد. نرمافزار مسیریاب مُجازی که از جادۀ زندگی جا نمیمانَد، کاربرش را به خطا نمیاندازد و استفاده از آن برخلاف مسیریابهای سانحهساز، خطر حوادث خودساخته را از مسافر دفع میکند.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0