با دعوت جناب خدارحمی و خانم چراغی به تماشای تئاتر نفتکش ها نشستم…

تئاتری که تداعی گر خاطرات نه چندان زیبای صف طویل نفت در سوزِ سرمای پاییز و زمستان دهه ی ۶۰ بود.

گاهی هم در هیاهوی جنگ، فوتبال در زمین های خاکی اطراف شهر…

و مابقی ش صف نان و نفت، چادر و سیب زمینی!!!

و این بود قصه ی روزگار ما…

چوار _ ۲۳ بهمن ۶۵

مثل سایر روزها به تماشای فوتبال می رفتیم.

از فوتبال، تنها تیم ملی می‌شناختیم و خیبر چوار را و علی قیطاسی را فراتر از علی پروین (و همچنان دوستش داریم)

نه به قرمز اهمیت می دادیم و نه آبی… نه حالا که از خط قرمزها عبور کردیم و آبی شدیم…!!!

چوار از دیر باز شهری ورزشی و ورزشدوست بود…. من فوتبالیست نبودم، هیچوقت هم فوتبالیست خوبی نشدم.

اما آنروز چند نفری غرق در رویاهایمان، مشغول کنده کاری بر دیواره های خاک نم زده و نرمِ اطراف میدان فوتبال

به یک مسابقه تبدیل شده بود…

هر کس سنگر خودش….

گاهی هم دو برادر (سجاد و جواد) باهم، از ما کوچکتر بودن، اما جسورتر…

و آنروز در کنار هیاهوی فوتبال، قیل و قال بازیکنان و بی قراری توپ مسابقه ای دیگر در جریان بود مسابقه ای رویایی که هیچ کس نمی دید، غیر از خود ما که هم بازیکن بودیم و هم تماشاگر…

مسابقه ی ساختنِ سنگر بر سینه ستبر خاک

بوی نمناکیِ خاکِ باران خورده در بهمن ۶۵، ما را تشویق به فعالیت بیشتری می کرد.

که پای ثابتش

من، امجد، سجاد و جواد، خلیل و تعدادی دیگر، معمولا اسامی بالا بودند و دقیقا” یادم نیست…

آنطرف تر هم مراد آذرخش، که صرفا” تماشاگر فوتبال بود کمتر آن اطراف می آمد، اما آنروز…

آذرخش همان مدرسه ای بود که ما بودیم ولی یک پایه بالاتر و گاهی مرا در مشق هایم کمک می کرد…

در روز حادثه مانند سایر روزهای فوتبالی سر موعدِ مقرر آنجا بودیم…

حدود ساعت ۱۴عصر به بعد…

البته پاتوق همیشگی مان بود بخصوص در روزهای فوتبال.

ولی آن روز باز طبق معمول برای مسابقه ی حفر سنگر بر سینه ی فراخ دیواره ی خاکیِ اطراف میدان فوتبال، عزممان را جزم کرده بودیم…

داور مسابقه ی فوتبال که در سوت خود دمید، ما هم مسابقه را آغاز کردیم…

با عجله و عشق برای ادامه ی کار روزهای قبل و رسیدن به هدفی بنام سنگری عمیق تر که دقایقی در آن بیاسائیم و فوتبال را بنگریم.

در حین حفاری، گاهی صدای سوت داور ما را به جریان فوتبال باز می گرداند…

مدتی از مسابقه گذشته بود، پدر از بالای تپه برای آوردن یک پیت نفت (بیست لیتری) که گویی صف نفت آن لحظات خلوت شده بود، بر من نهیبی زد، در عصر پدر سالاری چاره ای جز اطاعت‌ امر نبود…

ساعت کامپیوتری ام را که خیلی دوستش داشتم برای بچه ها جا گذاشتم، وقت را متوقف کردیم، و قول بر این شد که تا من برمی گردم، مسابقه متوقف گردد…

قول آنروزها، قول بود، قولی مردانه….

زمانی که برای همیشه متوقف شد.

به سرعت دوستان را به طرف پدر ترک کردم، باز قصه ی تهیه ی نان بود و نفت، و اینبار نفت…
ماموریت انجام شد…

با هیجان و پر انرژی برگشتم… به جاده ی جنب میدان فوتبال که رسیدم بچه ها به نشانه ی وفای به عهد و انتظار رسیدن من، دستانشان را برایم تکان دادند و نگاهشان را به طرف من برگرداندند…

و من در تب و تاب رسیدن به مسابقه….

ناگهان هواپیما آمد و من به رسم همیشگی بی خیال این قصه…

و این قصه ی همیشگی من و هم نسل های من بود…

نترسیدن….!!!

اما اینبار فاصله ی هواپیما تا زمین بسیار اندک بود.

چاره ای جز دراز کشیدن نداشتم، اما چشمم به آسمان بود.

به زعم من یک گاو صندوق سنگین و سیاه از آسمان سقوط کرد…

گویی بر فرق سرِ من فرود آمد، هیچی نفهمیدم، مات و مبهوت… و کمتر از دقیقه ای سکوتی مرگبار

آری… سکوتی مرگبار

قلبها از تپش و شماره ها از کار افتاده بودن…

آفتابِ غروب بر بال های هواپیمای عراقی می تابید، رنگ طلایی آن خودنمایی می کرد و مغرورانه بر بالای شهر چوار به طرف کشور عراق دور زد…

بلند که شدم، بی هدف به سمت خانه آمدم، در مسیر، جان دادن تیربرقی چوبی بر اثر اصابت ترکش را دیدم.

و باز از خانه به سمت میدان فوتبال برگشتم… هیچ چیزی به یاد نداشتم

بوی باروت و خون و سوختگی درهم آمیخته بود.

میدان به سرزمینی سوخته تبدیل شده بود. پایی قطع شده و….

بغضِ توپ ترکیده بود و جنب وجوشِ تک و توک افرادی را می دیدم، فریاد می زندند اما علتش را نمی دانستم…!!!

خودم را بی هدف به زمین های اطراف میدان فوتبال و روستای تنگ حمام رساندم…

سه روز بعد متوجه پر کشیدن دوستانم امجد حیدری و مراد آذرخش و سایر عزیزان شدم.

از اون روز به بعد غروری برای نترسیدن از هواپیما نداشتم

به محض دیدن هواپیمایی حتی از کیلومترها دراز می کشیدم

سالها از آن قصه ی تلخ می گذرد و من میدان فوتبال چوار، مسیر تردد هر روزم هست و این قصه ی تلخ تداعی می شود

در پس لبخندهای من اندوهی تلخ و غمی سنگین جا خوش کرده است…

بعد از آن نام نفت تداعی گر حادثه ای تلخ است

من از آن روز به بعد هیچوقت ساعت نخریدم…

و تکرار آن روز، ساعتِ کامپیوتری، نفت، سنگر، پایین آمدن بمب و آن صدای نهیب و پرواز هم بازی های کودکی ام می دهد آزارم….

نفت همچنان کلاف سردرگم من است… همچنان عده ای معتقدند که خام بفروشندش…. چون پتروشیمی دود دارد…

چون پتروشیمی آلودگی دارد…. چون پتروشیمی برای شخص آنها آورده ندارد!!!

غافل از اینکه آورده ی پتروشیمی برای مملکت است و ارزش افزوده ی نفت، تولیدات پتروشیمی است….

و نمی دانند حتی پتروشیمی هم خام فروشی بوده و باید به خاویار صنعت (پلی پروپیلن با ۱۷درصد منابع و تنها ۲ درصد تولید جهان) اندیشید…

باید به فکر پایین دستی ها بود….

اما… ای وای…

به تماشای نفتکش ها بروید…

نوستالژی دهه ۶۰ پرتلاطم است….

 

✍️علیرضا معراجی

برچسب ها :ناموجود